ارواح ظهيرالدوله

مهرآفرين حسيني
mehrafarin_ht@yahoo.ca

ارواح ظهيرالدوله


مهرآفرين حسيني

قوطي را چند بار به لبهي ليوان زدم که پودرهايش ذره ذره ته ليوان بريزد که تر بود و همه شان را يک جوري بهم ميچسباند انگار خون که دلمه ببندد دور زخم. قوطي که به لب ليوان شيشهاي ميخورد صدا ميداد و دست من ميلرزيد. هر چه ميريختم باز کم بود و دستم ديگر بي اراده قوطي را به لبهي ظرف ميکوفت تا آنکه پودرهاي سفيد همه جا پخش شدند و حتي وقتي بس بود نتوانستم بايستم و آنقدر قوطي را به لبه ليوان کوبيدم که ترکيد و گودي توالت فرنگي از خرده شيشه و جوش شيرين پر شد. دستهايم هنوز ميلرزيدند. جوش شيرين توي آب قل ميزد و سوراخ توالت مثل دهان مرده کف ميکرد. سرم را به ديوار تکيه دادم. آن پايم که خم بود خواب رفته بود و من احساس ميکردم فلج شدهام. اگر فلج شده بودم شايد همه چيز بهتر ميشد ... ديگر نفسم بالا نميآمد. جور عجيبي با بغض قاطي شده بود و داشت خفهام ميکرد. انگار دور گلويم طناب بسته بودند و همينطور سفت و سفتترش ميکردند. استفراغم هم زير طناب گير کرده بود و بالا نميآمد. راه فراري نداشتم. ديگر راه فراري نداشتم. پست شده بودم توي اين قفس، آه همين بود، پست شده بودم با تمبري روي پيشاني. اي کاش فلج بودم. کاش يک دستم کوتاهتر از دست ديگر بود و پاهايم مثل دو تکه گوشت آويزان بودند. آنوقت اگر حتي تف از گوشه دهانم ميريخت همه با مهرباني تميزش ميکردند. همه خود را موظف ميدانستند که از من مواظبت کنند و اگر ميگفتم که نميخواهم پُست شوم، پُستم نميکردند. اگر فلج بودم خودم هم هيچ انتظاري از خودم نداشتم. صبح تا شب ملول روي صندلي چرخدار لم ميدادم و اگر کسي چيزي ميگفت با اندوه جواب ميدادم : (آخه ، من فلجم ...) اگر فلج بودم به درد هيچ کس نميخوردم و مي‌گذاشتند توي همان دود و دم تهران بگندم. تهران. همين بود. حس تهران را داشتم. روزهاي آخر، توي تاکسي سرويس، توي ترافيکي که مثل گره کور شده بود و روسري و گرما و عرق و دود ... همين طور استفراغ توي گلويم با نفس و بغض قاطي شده بود و اگر راننده کناري هوار نميکشيد : (مرتيکهي گاو ، مگه کوري؟) بالا ميآوردم. نه که گرما زده شده باشم، سه روز ديگر از فرودگاه مهرآباد قرار بود دوباره به اينجا پستم کنند و من نميخواستم، نميخواستم ...

سرم را توي گودي توالت فرو بردم. نميآمد. هيچ وقت نشده راحت بالا بياورم. سعي کردم گريه کنم شايد بغض برود و نفس رفته باز گردد. در نميآمد. آخرش مثل يک بچه گربه گمشده به زوزه کشيدن افتادم. آه، نه تحملش آسان نبود. به خصوص شبها که گريه نفسم را ميبريد. به لاشه جوش شيرين ها که روي آب پف کرده بودند، خيره شدم. لپهايم سفيدک زده بودند. علاجش جوش شيرين نيست، فقط نبايد شبها با گريه خواب بروم ... ولي مگر ميشود؟ شب که ميرسد، ياد او ميافتم، ياد پلکهاي بستهاش که وقتي ميلرزيدند ميدانستم خواب ميبيند. دوست داشتم تمام شب بيدار بمانم و نگاهش کنم. يا پيشانيم را به پيشانيش بچسبانم و نفسهايم را با او يکي کنم. دوست داشتم نزديکش بخوابم و او پاهاي پشمالودش را دور پاهاي من گره کند. آنوقت حتي اگر پايم خواب ميرفت و سوزن سوزن ميشد، جم نميخوردم که مبادا بيدار شود و از کنارم برخيزد. دلم ميخواست تا ابد همان طور ميمانديم.... ولي بعد پُستم کردند.

پيشانيم را به لبهي توالت فرنگي چسباندم. صداي جيغ دخترها افکارم را گسيخته بود. کارشان همين است. شب مست ميکنند و تا صبح توي راهروهاي خوابگاه نعره ميکشند. يقههاي لباسشان بيش از حد باز است، آويزان هم که ميشوند نوک پستانهايشان هم پيدا ميشود. هماتاقيام را عصبي ميکنند: (بيمزهها ... درس ندارن اينا؟ حالا بخندين، سال ديگه که هيچ کدومتون برنگشتين دانشگاه ، من ميخندم!) به انگليسي ميگويد.

سرم را بين دستهايم گرفتم. صدايشان کلافهام ميکرد. اينها را که ميبينم دلم بيشتر هواي تهران را ميکند. دلم هواي گورستان ظهيرالدوله را ميکند که به موزهي آدمهاي بزرگ مانند است. سنگ قبرهاي کوچک و رنگ و رو رفته، پنهان ميان شاخ و برگ درختان که رويشان به نستعليق حک کردهاند: روحالله خالقي ، ملکالشعراي بهار، استاد حسين تهراني، فروغ فرخزاد ... آنوقت است که ارواح دوباره به سراغم ميآيند. با آن دود و عود جادوييشان: پيري که ساقياني نرگس چشم با گيسوان کمند بر ريشهاي سفيد بلندش انگشت ظريف نوازش ميکشند و ساغرش را هر دم لب به لب پر ميکنند و آشفتگاني که بر تار و کمانچهشان چنان خم شدهاند که گويي برشان سجده ميکنند. مرد جوان باريک اندامي با عينک گرد که پشت ميزي مبهوت نشسته است و با خودش حرف ميزند. مرد خميده پشتي که عصا زنان قدم برميدارد و همانطور که از بينهايت ميآيد، سيگاري ميان انگشتانش تا ابد ميسوزد ... پزشکي که روي آب راه ميرود و هر بار که خودش را دار ميزند، صدايي مثل ناله گاو از حلقومش بر ميآيد ... زن کوچکي که کلاه بر سر گذاشته است و وقتي قهقهه ميزند سرش به پشت پرت ميشود ... جواني که از پوست ترکيدهي اناري سرخ کام ميگيرد... و آنگاه که مطربان دور حوض عنابي دف و عود به دست ميگيرند، همه ارواح با هم برميخيزند، دور تا دورم حلقه ميزنند و ميرقصند. دستهايشان را به هوا پرت ميکنند، پاي ميکوبند و نعره ميزنند. من به دور خود ميچرخم چنان که گويي سماع و کم کمک آنقدر با ارواح ميآميزم که دستم ديگر به دنياي خارج نميرسد. آنوقت ديگر صداي خندهي دخترها را هم نميشنوم. ديگر هيچ چيز نميشنوم تا آن زمان که صدايم کنند ...

دوباره حالم آشوب شد. هميشه وقتي به دنياي خارج باز ميگردم حالم آشوب ميشود. سرم را توي گودي توالت فرو بردم ولي باز نيامد. صداي جيغ دخترها ديگر داشت ديوانهام ميکرد. موهايم را چنگ زدم و بي صدا فرياد کشيدم : ( بيا منو ببر ، بيا منو ببر ... ) اشکم قطره قطره روي آب کف کرده ميچکيد ...

ولي او نيامد. او تهران صبحها با تاکسي دانشگاه ميرفت و حتي توي گرما حق نداشت لباس آستين کوتاه بپوشد. شبها با دوستانش ״درکه״ ميرفتند، از ״پلنگ چال״ هم بالاتر. جايي که ظلمات بود و جز صداي زوزهي سگهاي وحشي، صداي ديگري به گوش نميرسيد. مينشستند، حشيش ميکشيدند و سيگار و حرفهاي گنده گنده ميزدند. من هم کنارشان در سکوت مينشستم و زير تار عنکبوتهايي که در اين چند سال دوري ، دور سرم تنيده شده بود، سرفههاي خشک ميکردم.

- (نود در صد آدمهاي دنيا دچار توهمن. به انواع مختلف ها. يه سري راجع به خودشون دچار توهمن، يه سري راجع به دور و اطرافشون ...)
- (نه ديگه وقتي دنيائه جواب نده، آدم خودشو دچار توهم ميکنه. يعني آدمي که سيريشه ها. سيريشش ميشه که آقا من دوست دارم دنيا اينجوري باشه مثلا، بعد خوب نميشه. خوب يارو قات ميزنه ديگه. ميگه اصلا بابا بي خيال واقعيت. يه توهمي ميسازه، حالشو ميکنه.)
- (ولي آخه واقعيتم ول نميکنه آدمو. حشيشتو زدي، نشستي تو اتاقت داري گيتار ميزني، حال. باباهه مياد ، گير خفن مي‌ده که دانشگاه که نرفتي، کار که نميکني، پس چه غلطي ميخواي بکني تو توي اين زندگي ... )
- (آخه چه غلطي ميشه کرد؟ )
- (اونو بده به من.)
- (اينو بده بهش.)

سيگار حشيش را از دستش گرفتم و به آني که دورتر روي سنگي نشسته بود، دادم. از وقتي که در ظلمات روي اين سنگها نشسته بوديم، اين اولين بار بود که کسي با من حرف زده بود. تمام مدتي که حرف ميزدند من نگاهم روي کوههايي که محاصرهمان کرده بودند ، گشته بود. نور سرد ماه کوهها را مخوف و تنها کرده بود و من احساس ميکردم که در دل کوهستان گم شدهام، طوري که فريادم جوابي جز انعکاس خودش نميتوانست داشته باشد. يا زوزهي سگهايي که دل تاريکي را بيرحمانه ميدريدند. از اين احساس تنهايي پشتم يخ کرده بود و چيزي – شايد يک قطره يخ کوچک – ته دلم ميلرزيد. از حشيش کشيدنشان متنفر بودم. بوي حشيش حالم را آشوب ميکرد. درست مثل صداي قهقههي دخترهاي خوابگاهم در تورنتو... اصلا هر چيزي که تنهايي را به يادم ميآورد، حالم را آشوب ميکند ...

- ( اه بچهها عجب چيز باحالي ديدها ... خوشم اومد ازت. بابا ايول، ايول ... )

سرم را بلند کردم. دو سه تايشان پشت به من بالاي سرم ايستاده بودند و نگاهشان به کوهها بود. آن يکي هم بلند شد : (کو؟ کو؟ کجاست؟)

- (اوناها بابا ... اون خطه سفيد و ميبيني؟ واي ، واي، ايول ... اون دو تا صخرهها مثل چشماشن ... خط سفيده اومده از اون وسط ... واي ... ) و دستش را با ناباوري به پيشانيش کوبيد.

- ( اَاَاَ ... ديدمش . آخ آخ ، اصل توهمه ها! عجب چيزيه بابا! دمت گرم ... خوشم اومد ازت ...)
وناگهان فرياد زد و از روي سنگها پايين پريد. من هم بلند شدم و ايستادم. آستين او را که کنارم ايستاده بود کشيدم و گفتم: (چي ميبينن اينا؟) به سويم برگشت و يکباره يادش آمد که من هم هستم و لبخند زد: (نگاه کن اونجا رو. اون کوهها رو ميبيني؟ مث يه صورته. ميبيني؟ اصل توهمه ها. تکون ميخوره اصلا. آقا من ميترسم ...) و دوباره مرا فراموش کرد. من چشمهايم را ريز کردم و رد دستش را گرفتم تا به آخر، جايي که آسمان سياه شب نشسته بود با ماه پر نوري که تمام کوهها را آبي رنگ کرده بود.

گفتم : (شبيه صورت هست ولي نه ديگه اونقدر... گندهاش کردين شمام. اثر حشيشه ...)

- (آي عنکبوت!)

صداي جيغ مردانهاي و بعد چلپ آب. همهشان ناگهان زدند زير خنده و همينطور خنديدند و خنديدند. خنديدند و خنديدند. من خودم هم نميدانم درست کي بود که به گريه افتادم ...

حالا ميفهمم، ارواح ظهيرالدوله در جلدشان رفته بودند. همانطور بيشتر و بيشتر از دنياي خارج دست کشيده بودند، از تهران که لايهي خاکستري دود روي سرش مثل ملافهاي بود که روي صورت مرده ميکشند. حتي از دربان بيسواد جلوي دانشگاه که براي يک لقمه نان مجبور بود نگذارد در جهنم تابستان لباس آستين کوتاه بپوشند. از اينها همه ، دست کشيده بودند و به جايش با ارواح آميخته بودند...

شب که برگشتيم حرفمان شد. گفتم: (بدم ميآيد حشيش ميکشي. خودتو تو آينه ديدي؟ لبات کبوده، چشات زرد شده. اينجوري که ميکني حالمو بهم ميزني.)

نيشخند زد و شانههايش را بالا انداخت، يک جوري که انگار حرف من ده شاهي هم ارزش نداشت.
گفتم: (يه سري آدم عاطل و باطل افتادين به هم، همش فلسفه بافي ميکنين. يه مشت بچه مايهدار فکر ميکنين زندگي هميناس. بچههاي اونور دنيا از 15 سالگي حمالي ميکنن.)

ابروهايش کم کم داشتند درهم گره ميخوردند. صورتش را از من گرفت و با بي حوصلگي جواب داد: (اينجا اينجوريه ديگه ... تازه همه چيز از همين حرفه شروع ميشه، اگه بخواد چيزي بشه البته. بعضي وقتام چيزي نميشه، در حد همون حرف باقي مي‌مونه، ولي بالاخره زده شده. پتانسيلش لااقل وجود داره.)

و بعد نشستيم و تا صبح برايم حرف زد. من گوش دادم، به خودم شک کردم، به او شک کردم، گيج شدم ولي هر چه سعي کردم حرفي بزنم، زبانم گرفت. هر کلمه تا خواست صدا شود، شد ״پ״ ، پ، پ، پ، ... تا آنکه ديدم بيهوده در سفرهي خالي‌يي چنگ ميزنم. جمجمهام از حرفها خالي شده بود، پوک، پراز ״پ״ شده بود. تمام روزهايي که براي زندگي حمالي کرده بودم، سلولهاي مغزم ״پ״ توليد کرده بودند. ناگهان مغزم آنقدر سبک شد که حس کردم دارم بيهوش ميشوم. روي مبل رها شدم و شقيقههايم را فشار دادم. يکباره از صحبت ايستاد. به من خيره شد و گفت:

(چي شدي؟)

گفتم: (تقصير من نبود، به خدا تقصير من نبود ...) و گريه کردم. سه روز و سه شب گريه کردم. او برايم مرتب چاي و خربزه ميآورد، اشکهايم را پاک ميکرد، گونهام را ميبوسيد و ميرفت. ولي گريه من بند نميآمد. شب سوم وقتي دوباره با چاي و خربزه سراغم آمد، زود نرفت. کنارم روي مبل نشست، اشکهايم را پاک کرد و گفت که اينطور نميشود. گفت که من بايد از خانه بيرون بروم و هوايي بخورم. قرار شد که بروم ظهيرالدوله. همان روز بود که عاشقش شدم.

تنها رفتم. به شيشههاي رنگين روي در زدم. پيرزني در را باز کرد: (بفرمايين.) گفتم : (سلام. ميذارين برم قبرستون رو ببينم؟) با آن چشمش که از لاي در پيدا بود براندازم کرد و گفت: (نميشه اينجا عمومي نيس.) با التماس نگاهش کردم و گفتم: (از خارج کشور اومدم.) اين را که گفتم در را گشود و من توانستم چادر سفيد گلداري را که دور کمرش گره زده بود ببينم. جوراب نازک سياه و يک جفت دمپايي پلاستيکي سبز به پا داشت. گفت: (از خارج اومدين؟) شمرده حرف ميزد. لبخندي زدم و سرم را تکان دادم. (حالا ميذارين برم تو؟)

- (از کجا؟)

ديگر داشت کلافهام ميکرد: (کانادا) از گفتن اين کلمه متنفر بودم. دوباره گفتم : ( ميخوام قبرستونو ببينم.) از جلوي درکنار رفت و گفت: (يه کمکي به ما بکن.) هزار توماني را که توي جيبم آماده نگه داشته بودم درآوردم و از چهارچوب در گذشتم. با لبخند گفتم: (کافيه؟)

گفت: (دستت درد نکنه مادر.) در را بست و جلوي من به راه افتاد. (از اين طرفه)

دنبالش رفتم. قوز داشت و لنگ لنگان که قدم برميداشت، آفتابهي قرمز توي دستش تاب ميخورد. خنده ام گرفت با صدايي که مي لرزيد گفت: (حالا مادر واسه چي اومدي قبرستونو ببيني؟ از کانادا؟)

-(آخه اينجا که قبرستونه همينجوري نيست مادر. اينجا جاي شاعراست. جاي آهنگسازاست.) گفت: (قبرستون قبرستونه ... حالا شما از کانادا اومدي اينجا رو ببيني، من نمي دونم ديگه مادر...) خنديدم. ايستاد. آن دستش را که به آفتابه بود بلند کرد و گفت:( اين راهشه. برو مي بيني.) آنوقت سرش را پائين انداخت و بدون اينکه به من نگاه کند به طرف آلونکي که درش چهارطاق باز بود، رفت. دوباره گفت : (خيليها اينجا مي يان هر روز. اما تعجب من از اين لحاظه که شما از کانادا اومدي.) جلوي آلونکش ايستاد و دمپائيهايش را درآورد.

گفتم: ( اينجا زندگي مي کنين؟)

گفت: (بله ، اينجا زندگي مي کنم. پسرم باغبوني مي کنه.) پسرش را ساعت شش ديدم که آمده بود همه را بيرون کند و انگار که سينما باشد مي گفت ״تعطيل شده״. به لگن و آبکش مسي قراضه اي که جلوي خانه افتاده بود نگاه کردم و گفتم : (خوب آدم وقتي مث شما اينجا زندگي مي کنه که دلش تنگ نمي شه. دور باشه مي‌ياد سر بزنه ديگه. تازه اينجام که قبرستون همين جوري نيست...) حتي نيم نگاهي هم به من نيانداخت. وارد اتاقک شد و بلند چند بار تکرار کرد : (قبرستون قبرستونه...) مبهوت چند لحظه اي همانجا ايستادم و در سکوت به درختان سرسبز که نور آفتاب را مي لرزاندند و به پرده ي گلدار آلونک که روي هوا موج مي زد، نگاه کردم. صداي ظريف پرنده اي از دور مي آمد. نمي دانم چرا ماتم برده بود. نمي دانم به آلونکش غبطه مي خوردم، يا از زبان نفهمي اش کفرم در آمده بود يا سکوت گورستان آنطور مرا گرفته بود.

پيرزن راست مي گفت. تا ساعت شش که پسرش آمد و گفت ״تعطيل شده״، خيلي ها آمدند و رفتند. توي دبه هاي پلاستيکي آب مي آوردند و سنگ قبرهاي مرمري را ميشستند . مردي ضبط دستياش را کنار سنگ داريوش رفيعي گذاشته بود و ترانههايش را پخش ميکرد. دو دخترجوان با چادرهاي سياه آمدند، روي قبر فروغ فرخزاد گل گذاشتند و برايش فاتحه خواندند. پسر جواني تند تند عکس ميگرفت . من يکي يکي تمام قبرها را نگاه کردم. به مقبرهي مجلل ملکالشعرا ماتم برد و بالاي سنگ قبر فروغ شمعهاي خاموش شده را روشن کردم . همانطور که آنجا نشسته بودم ناگهان از ميان درختان انبوه، ارواح ظهيرالدوله را ديدم که دورم حلقه زده بودند و ميرقصيدند، انگار با دف و عود. رقصيدند و رقصيدند و من، مست و خراب همانجا نشستم، تا ساعت شش که پسر پيرزن با لباس سياه آمد و گفت: (تعطيل شده).

دماغم را بالا کشيدم. گريه ام بند آمده بود. مولانا تو سرم مي خواند:

يک دست جام باده و يک دست زلف يار
رقصي چنين ميانهي ميدانم آرزوست

اينجا هم گاه مي رقصيم. توي ميهمانيها يا ديسکوها. اوايل من هم مي رقصيدم، يعني در هر ميهماني تنها کاري که مي کردم اين بود که مي رقصيدم. اينجا همه دوست دارند که فقط برقصند. دوست دارند که مهره هاي پشتشان را به چپ و راست خم کنند و دستهاي بلندشان را در هوا پيچ و تاب دهند. پاهايشان را موزون خم و راست کنند و يک قدم به چپ ، يک قدم به راست، مثل شعله هاي آتش زبانه بکشند و افکار آزار دهندهي ذهنشان را بسوزانند. اما من از آن روز که ظهيرالدوله رفتم و رقص ارواح را ديدم، تصميم گرفتم که ديگر نرقصم. رقصي که من مي خواستم رقص جام باده وزلف يار بود، نه رقص آتش. اين بود که ديگر نرقصيدم. حالا همه رقص آتش مي کنند و من در ميان افکار آزار دهندهي خودم منجمد مي شوم. تا کم کم که ارواح به سراغم بيايند و از دنياي خارج رهاييم بخشند.

از ظهيرالدوله به بعد ديگر نه ارواح رهايم کردند، نه عشق او. ديگر هر شب در سرم هواي ساز و شعر بود و پلکهاي بستهي او که وقتي مي لرزيدند مي دانستم دارد خواب مي بيند. هر شب پيشاني ام را به پيشانياش مي چسباندم تا نبضش در سرم بدود و مطربها با ضرب نبض او بنوازند. انارهاي سرخ را که از کامش چيدم و در چمدان گذاشتم، وقت رفتن شده بود. دوباره پستم کردند.


گريه ام بند آمده بود و نگاهم به کنج سقف دستشويي خيره مانده بود. ديگر احساس تهوع نداشتم. لخت و سنگين افتاده بودم ومزه ي جوش شيرين ته حلقم مانده بود. نمي دانم صداي دخترها کي بريده بود. حالا فقط از دور صداي يک موسيقي تکراري مي آمد. از همانها که همه مي خواندند، يعني آنها که از ننه شان قهر مي کنند و خواننده مي شوند، ميخوانند. نيشخندي زدم. ارواح هم با من خنديدند. زير لب گفتم: (همونجا تو قبرستون اينقدر مي مونين که استخوناتون خاک بشه.) ارواح فقط خنديدند. گفتم :(باشه بخندين نامردها! بخندين به من که وارفتم گوشه ي مستراح ! ولي يادتون نره که من دسترنج دوهزار و پانصد سالتونم! ) ارواح شروع به قيل و قال کردند ولي ضربه هايي که به در زده شد همه را ناگهان ساکت کرد. از جاي جستم و به انگليسي داد زدم: (بله؟ کيه؟ ) صدايي به انگليسي جواب داد : (اين تويي اينقدر دنبالت گشتم؟) هم اتاقي ام بود. گفتم : (آره، چي مي خواي؟)

فرياد کشيد :(چه غلطي مي کني اون تو دو ساعته؟)
- (کار داشتم خوب چيه حالا؟)
- (بيا بچه ها تا ده دقيقه ديگه دارن ميان اتاق ما باهم درس بخونيم.)
ناگهان ياد امتحان فردا افتادم. سرم را به ديوار کوبيدم و گفتم: (واي... باشه، الان ميام.)
- (زود بياي ها وگرنه ما شروع مي کنيم.)
- (باشه بابا الان ميام ديگه.)

صداي دمپاييهايش را شنيدم که روي زمين کشيده مي شدند و دور شد. آن وقت صداي خوش و بشش را با دخترهاي اتاق بغلي. صورتم را زير آب سرد گرفتم تا شايد ورم چشمهايم کمي بخوابد. پلکهايم مي پريدند و سرم سنگين شده بود. دستپاچه در قوطي جوش شيرين را محکم کردم و زدم بيرون. کسي توي راهرو نبود. نفس راحتي کشيدم و طرف اتاقم دويدم. در چهارتاق باز بود. هم اتاقيام جلوي کامپيوتر لم داده بود و صداي موسيقي تکرارياش، که همان از ننه قهر کردهها ميخوانند، تمام راهرو را پر کرده بود. با تعجب نگاهي سر تا پايم انداخت و گفت: ( چه غلطي مي کردي اون تو؟ چت شده؟) دماغم را با دستمال کاغذي چند بار فشار دادم و هرچه خواستم حرفي بزنم نشد. چه مي گفتم؟ بچه هاي ديگر که آمدند لبخند مصنوعي مضحکي روي لبانم نشسته بود. کتاب و دفترهايشان را روي تخت و ميزم پخش کردند و گفتند که بايد سريعتر شروع کنيم و همهي بخشها را دوباره مرور کنيم. نشستم روي تخت و بي صدا کتابم را جلويم گشودم. هر کدام يک به يک پرسيدند: ( چيزي شده؟ ) من هم لبخند زدم و يک به يک جواب دادم : (نه، چيزي نيست. يک کم پکرم.) چه مي گفتم؟ همهمهي ارواح را از گوشهي اتاق ميشنيدم. زير چشمي نگاهي انداختم. مطربها بلاتکليف سازها را زير بغل زده بودند. ارواح هر کدام سر گرم کار خود، چپق پيرمرد درويش را دست به دست مي گرداندند.

- (بخش چندم رو اول بخونيم؟)

نگاهم را به سرعت به روي کتاب که روبرويم باز بود، گرداندم. بايد دقت ميکردم. بايد امتحان فردا را خوب ميدادم. بايد همهي امتحانهايم را خوب ميدادم. بايد براي خودم کسي ميشدم. اگر او بود ميگفت: (کسي شدن از نگاه کي؟ از نگاه خودت يا از نگاه اونا؟) نميدانم. اگر فلج بودم شايد همه چيز بهتر ميشد. شايد آنوقت ميتوانستم از نگاه خودم کسي بشوم. باز اگر او بود لااقل شايد...

-(اينو ميفهمي منظورش چيه؟)

پريدم:(کدوم؟)

صفحات را ورق زدم. انگشتش روي يکي از شکلها چسبيد و گفت: (اين.) نگاهم را روي شکلها گرداندم. ساختارهاي مولکولي فوسفوليپيدها. همه را ميدانستم. فقط چشمم تار شده بود. چشمهايم را ريز کردم که بهتر ببينم. اما گوشهي چشمم انگار نقطهي سياهي چسبيده بود. درست همانجايي که ارواح بودند. صداي خنده شان حواسم را پرت ميکرد. زير چشمي نگاهي انداختم. همان طور مثل قبل ايستاده بودند. سرم را چرخاندم و چشمهايم را ريزتر کردم. روي کتاب خم شدم و صورتم را نزديک بردم. سعي کردم آنقدر به ساختارهاي مولکولي فوسفوليپيدها نزديک شوم که ديگر جدايي ازشان ممکن نباشد. ولي صداي خندهي ارواح قطع نميشد. دستها را روي گوشهايم گذاشتم و بيشتر و بيشتر خم شدم. مهره هاي پشتم جورعجيبي در يکديگر چفت شدند و يکباره حس کردم که ديگر نميتوانم راست شوم. پشتم مثل يک هلال ناقص تاب برداشته بود و ديگر راست نميشد. تمام مفاصل بدنم خشک شده بودند. بازوانم از شانه ها بالا کشيده شده بودند و مثل دو بال کج از دو سوي بدنم آويزان مانده بودند. انگشتانم مثل پنجه هاي خشک برگهاي پاييزي چنار،هر کدام در جهتي سرگردان بودند. پاهايم به درون کج شده بودند و گويي در نيم راه قدمي ماتشان برده بود. نميتوانستم حرکتي بکنم. فلج شده بودم. مردمکهايم را تا آنجا که ميتوانستم به اين سو و آن سو گرداندم. ولي نوک بينيام به کتاب چسبيده بود و جز ساختارهاي مولکولي فوسفوليپيدها چيز ديگري نميتوانستم ببينم. به جز آن لکه سياه که گوشهي چشمم هالهاي انداخته بود. درست همانجايي که ارواح ايستاده بودند. صداي خنده شان را ديگر نميشنيدم ولي ميدانستم که آنجا ايستاده بودند. هنوز همان جا ايستاده بودند و به من ميخنديدند، به من که در زندان استخوانهايم کج و کوله مانده بودم.

تورنتو- نوامبر 2002
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30169< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي